زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و
یکسر به
اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون
خسته بودند
بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند
دخترک هر روز کنار مغازه به عروسک ویترین ساعتها خیره می شد
دخترک زیر لب زمزمه می کرد کاش این عروسک مال من بود
دخترک پولی یرای خرید عروسک نداشت و هر روز عاشقانه تر به عروسک نگاه می کرد
تا شاید روزی توان خریدش را داشته باشد و عروسک مال او شود
روزی از روزها که دخترک محو تماشای عروسک رویاهایش بود
ناگهان کسی آمد و آن عروسک را خرید و از ویترین اسباب بازی فروشی برد
تمام رویاهای دخترک نقش بر آب شد ، دخترک اشک ریزان به اسلحه ای که در ویترین بود خیره شد
سلام برو بچ
خوفین ;خداروشکر
منم توپه توپم
ممنون از حضور همتون دوستان
خیلی خیلی خیلی خوشحالم کردین
خوشحالم که دوستای خوفی مثه شمارو دارم
راسیت
تولد آقا امیر علیه
تولدشونو از همینجا تبریک میگم ایشاالله هزار ساله بشن
تا یادم نرفته اینم به دخمل خانومای عزیز روزشونو تبریک بگ
تولد حضرت معصومه و روز دختر مبارک
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
مادر خسته از خرید برگشت
و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود
و می خواست کار بدی را که
تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.
وقتی مادرش را دید به او گفت:
«مامان! مامان ! وقتی من داشتم
تو حیاط بازی می کردم
و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد
تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی
را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!»
مادر آهی کشید و فریاد زد: «
حالا تامی کجاست؟»
و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود،
وقتی مادر او را پیدا کرد،
سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی»
و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و
ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد،
قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز
یک قلب بزرگ کشیده بود و
درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت
به آشپزخانه برگشت
و یک تابلوی خالی با خود آورد
و آن را دور قلب آویزان کرد.
بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به
تابلو نگاه می کرد!
بچه ها برین ادامه که تصاویر باحالی رو آوردم
البته ترولم هست جزوش
دستتونو از همین جا می بوسم مامانای عزیز
شرمنده که گاهی اوقات عصابمون خورد میشه
مسافر تاکسی آهسته روی شونه
راننده زد چون میخواست ازش یه
سوال بپرسه… راننده جیغ زد،
کنترل ماشین رو از دست داد…
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…
از جدول کنار خیابون رفت بالا…
نزدیک بود که چپ کنه…
اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…
سکوت سنگینی حکم فرما
بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "
هی مرد! دیگه هیچ وقت
این کار رو تکرار نکن…
من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"
مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "
من نمیدونستم که یه ضربه ی کوچولو
آنقدر تو رو میترسونه"
راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…
امروز اولین روزیه که به عنوان
یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم…
آخه من 25 سال
راننده ی ماشین جنازه کش بودم…!
بچه ها شرمندم که با این داستانا ناراحتتون می کنم
اگه اشکالی تو داستان دیدید حتما بهم بگید یا اگه این
داستانو یه بار خونده بودید بگید تا تغییرش بدم بازم
معذرت میخوام
ادامه مطلب ...لازمه واسه خاک انداز برا اون یه خط خاکی که آخر سر عمرا واردش نمیشه یه سیستم هورت کش تعبیه کنن …
این دانشمندا دارن چیکار میکنن من نمیدونم !
.
.
یکی از تفریحات دوران کودکیم این بود که یه مگس میگرفتم بهش نخ می بستم بعد
یکی دیگه هم میگرفتم بالهاشو میکندم میبستمش اون سر نخ بعد مگس سالمه
پرواز میکرد و این یکی رو بکسل میکرد میبرد با خودش ، صحنه ی زیبایی بود
!!!
.
.
زمان مکالمات تلفنی :
پسر به پسر = ۰۰:۰۰:۵۹
مادر به پسر = ۰۰:۱۰:۳۰
پدر به پسر = ۰۰:۰۲:۳۶
پسر به دختر = ۰۱:۱۵:۰۱
دختر به دختر = ۰۰:۲۹:۵۹
دختر به پسر = ۰۰:۰۰:۰۵
.
.
من توی هفت آسمون یه ستاره داشتم ، راه شیری رو که می خواستن احداث کنن افتاد تو طرح …
هیچی دیگه الان هم در خدمت شماییم !
.
.
دکمه روشن کردن کولر باید همه جای خونه باشه ، دکمه خاموششم تو انباری زیر دبه سیرترشی …
.
.
هروقت به مدت یه ساعت از اتاقم بیرون نمیام مادرم با یه خوراکی که همش بهونه س میاد ببینه چه غلطی میکنم …
---------------------------------------------------------------
ادامه مطلب ...
بچه ها قدر مادرارو بدونین که اونا فرشتن
شرمندم که باید تا یه مدت فقط داستان بذارم
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
به نام خداوند جان و خرد...
خوب این داستان خیلی قشنگه نصفشو خودم تایپ کردم داستانشم نویسندش منم باور کنینولی واقعا قشنگه هر کی نخونه ضرره . راستی اگه می خواین گریتون بگیره دو تا شرط داره
1-با دقت داستان بخونین
2- قبلش پیاز خورد کنین
ادامه مطلب ...