سـلام
بچه ها این روزا انقدر دلم گرفته
همین که یاد روزای مدرسه میفتم دلم می لرزه
انقدر برام سخته که باور کنم تابستون داره تموم میشه..
وقتی که امتحانام تموم شده بود
اصلن باورم نمی شد که مدرسه تموم شده و تابستون شروع شد
اما حالا ..............
خیلی خیلی دلم گرفته
گاهی اوقات بغض می کنم و دوست دارم گریه کنم
اما لامصّب گریم نمی گیره :دی
اما گاهی اوقات که قشنگ بغض کردم و آماده
گریه کردنم دور و اطرافم انقدر شلوغه که نمیشه گریه کرد
:دی
خب دیگه این آخرین پستاییه که درباره تابستونه
بچه ها پیشاپیش شروع مدرسه هارو تسلیت میگم
راسیت دفتر و ایناهم گرفتم
دیگه کامل عین یه بچه ی منظم
آمادم برم مدرسه :دی
حلالم کنین
اگه تو این مدت ; تو تابستون سرتونو با چِرت و پِرتام
درد آوردم
بدرود تا درودی دیگر
,
سلام بچه ها
به لطف شما دوستان عزیز وبمو نحذفیدم
خب
اومدم بگم که با درسا چی کار می کنین
اصن از وختی که کتاباتونو
گرفتید
بهش نیگا کردین ببین چه خبره توش
من یه سوال دارم :
بچه ها من سوم راهنماییم
امسال تازه آمادگی دفاعی داریم
برا همین می خواستم بدونم
آمادگی دفاعی سال سوم ; دخترونه یا پسرونه داره عایا؟؟؟
برام خیلی مهمه
آخه بابام کتابارو گرفته اما نمیدونم آمادگیم دخترونه هست یا پسرونه
سوالم کلا همینه:دی
دهه کرامت سالروز میلاد ثامن الائمه امام رضا - علیه السلام-
و خواهر گرامی ایشان حضرت فاطمه معصومه– علیه السلام – بر همگان مبارک باد.
سلام
ممنون که تو نظر سنجی شرکت کردید
و بیشتریاتون گفته بودید وبمو حذف نکنم
اما خودم یه جور دیگه فکر میکردم
امروز قاطی کرده بودم رایمو گذاشته بودم
رو آخرین گزینه نظر سنجیم و هی
"نظر دادن "و می زدم
یه موقع اشتباه نکنین دوستان عزیزم
شماها همتون به من لطف دارین
اما این کار خودم بود که الان اخرین گزینم 9تا رای داره
خودم که نفهمیدم چی نوشتم
امیدوارم شما متوجه شده باشین
سلام
هنوز که هنوزه نرفتیم وسایل مدرسه رو بخریم
بله
کتابارو که همونطور گفتم خریدم اما مونده خودکارو
قلمو
اینجور حرفا
اصن عصاب مصاب ندارم برم بازار برای خرید
مدرسه
یه هفته بیشتر تا اتمام دلخوشی ها نمونده هاااااا
اگه تا الان خودتونو عادت داده بودید ساعت ۱۲ یا کمتر پاشید
الانا دیگه باید عادت کنین ساعت ۶ پاشین
........................
بابا دیگه خسته شدم
هر موقع یه بچه تازه به دنیا میادو من
بغلش میکنم به خودم
میگم مینا خداروشکر کن که تو اندازه این بچه ه نیستی
این باید حالا بزرگ بشه
درس بخونه
هم سن تو بشه
دوران ما که معلم مامون خوب نیستن
ایشششششاالله دوران اینا اقلا معلما خوب باشن
ولی الان تازه اولشه
کوچیکن
متوجه نمیشن ...
خدا کنه که امسال همممممه ی معلمامون تغییر کنن
آخه اصلا و ابدا حوصلشونو ندارم:دی
بابا دستام خسته شد دیگه
امروز حدود سه بار 38 تا نظرو حذف کردم
بابا تو زباله رفتم
38 تا نظر که حذف شده بودن بود
بعد من بجای اینکه حذفو بزنم میزدم بازیافت
همشون میومد سرجایی که بود
10-12 تا صفحه رو میگشتم تا پیداشون کنمو
بفرستمشون زباله
دستام شکست دیگه
خسته شدم
راسیت
امروز دوتا پست جدید گذاشتم
پست قبلمم بخونین
ممنون
شاید این وب و کردم وب خاطراتم
شایدم نه
معلوم نیس هنوز نظرتونو
بگین لطفا
بگین که چی کار کنم
وبم وب خاطراتم باشه یا وب طنز و سرگرمی
بازم ممنون
زنه دیروقت به خونه رسید آهسته کلید رو انداخت و درو باز کرد و
یکسر به
اتاق خواب سر زد
ناگهان بجای یک جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب دید
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابی بخورد
با کمال تعجب شوهرش را دید که در آشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزیزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به دیدن ما اومده بودند چون
خسته بودند
بهشون اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت کنند
دخترک هر روز کنار مغازه به عروسک ویترین ساعتها خیره می شد
دخترک زیر لب زمزمه می کرد کاش این عروسک مال من بود
دخترک پولی یرای خرید عروسک نداشت و هر روز عاشقانه تر به عروسک نگاه می کرد
تا شاید روزی توان خریدش را داشته باشد و عروسک مال او شود
روزی از روزها که دخترک محو تماشای عروسک رویاهایش بود
ناگهان کسی آمد و آن عروسک را خرید و از ویترین اسباب بازی فروشی برد
تمام رویاهای دخترک نقش بر آب شد ، دخترک اشک ریزان به اسلحه ای که در ویترین بود خیره شد
سلام برو بچ
خوفین ;خداروشکر
منم توپه توپم
ممنون از حضور همتون دوستان
خیلی خیلی خیلی خوشحالم کردین
خوشحالم که دوستای خوفی مثه شمارو دارم
راسیت
تولد آقا امیر علیه
تولدشونو از همینجا تبریک میگم ایشاالله هزار ساله بشن
تا یادم نرفته اینم به دخمل خانومای عزیز روزشونو تبریک بگ
تولد حضرت معصومه و روز دختر مبارک
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
مادر خسته از خرید برگشت
و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید.
پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود
و می خواست کار بدی را که
تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید.
وقتی مادرش را دید به او گفت:
«مامان! مامان ! وقتی من داشتم
تو حیاط بازی می کردم
و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد
تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی
را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!»
مادر آهی کشید و فریاد زد: «
حالا تامی کجاست؟»
و رفت به اطاق تامی کوچولو.
تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود،
وقتی مادر او را پیدا کرد،
سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی»
و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و
ریخت توی سطل آشغال.
تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد،
قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد.
تامی روی دیوار با ماژیک قرمز
یک قلب بزرگ کشیده بود و
درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!
مادر درحالی که اشک می ریخت
به آشپزخانه برگشت
و یک تابلوی خالی با خود آورد
و آن را دور قلب آویزان کرد.
بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به
تابلو نگاه می کرد!