
یه روز یکی از اقوام مارو برای
گردش به بالای کوه دعوت کرد
ماهم از خدا خواسته رفتیم
من اون موقع سن زیادی
نداشتم خیلی کوچیک بودم
وقتی رسیدیم کوه و تنقلاتو میل کردیم و چند تا
عکس گرفتیم
تصمیم به برگشتن گرفتیم
تو راه برگشت هرکس با یکی حرف می زدو
منم جدا از بقیه داشتم به سمت
پایین کوه میومدم
صد متر نرسیده به زمین
سرعتم یه دفعه خیلی زیاد شد
انقدر زیاد شد که به صورت خوابیده ملق می زدم
حالا تو اون موقعیتم
زمین پر خار بود
خارا آسیبی نرسوندن
اما ...
چشتون روز بد نبینه بعد از ملق و سقوط آزاد
دست و پاهام شدید می لرزید
بعدشم یه نیگاهی به
لباسام انداختم دیدم گِلی شدن
این یه خاطره ایه که هیشوقت از
ذهنم پاک نمیشه :دی
منم بچه بودم رفتیم کوه دنبال کنگر که کنگر بکنیم (کنگر یه گیاه بیابونی که از ریشه ش استفاده میشه خودش خارداره ) یه دفعه داشتیم از کوه میومدیم پایین از همون بالا سرعتم زیاد شد همینجور داشتم میرفتم پایین که خدارو شکر شوهرخاله م منو گرفت وگرنه با اون سرعت الآن اینجا نبودم دیگه از اون روز این تو ذهنمه و از کوه میترسم بالا میرم ولی وقتی میخوام بیام پایین میترسم نصفشو میشینم میام
خخخخخخخ
اصن خیلی اتفاقی این اتفاق افتاد :دی
خوب دختر الان هم کوچیکی
سوخی کردم
شیب زیاد بوده باید مراعات می کردی دختر
خخخخخخخخ
خب راستش شورو شوق بچگی کار دستم داد
در مورد گراواتار بهم خبر بده لطفا