سکوت ممنوع
سکوت ممنوع

سکوت ممنوع

اما چه سود از این پشیمانی...

از یه جا که فکرشم نمیکردی خوردی...

خوشحالم از این بابت...

جوری خدا حقتو گذاشت کف دستت که کف بر شی....

خوشحااااااالم از این بابت...

لیاقتت خیلی بیشتر از اینا بود و خدا کمترین و بدترینشو در اختیارت گذاشت...

میگن خدا جای حق نشسته...

خوشحالم با جفت چشمات دیدی و این موضوع بهت ثابت شد...

نه راه پس داری نه راه پیش...

خوشحاااااااااالم از این بابت...


اخلاق گند و هیچ جوره نمیشه تحملش کرد...

#وابسته

او به ظاهر گشت عاشق ما به معنی سوختیم...

خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند...

انقدرررر بخند که خنده خودش خندش بگیره

کاریت نباشه تو فقط بخند

با تو مجنونم...

#مهرداد_جم

اگه الان میبینی میخندم و شادم..دلیلش یه چیز بیشتر نیست...اونم فرصتیه که فهمیدم خدا بهم داده تا ازش نهایت بهره رو ببرم...پس اگه دلت خواست تو هم تو زندگیت بی غصه بخندی....ثانیه ای خیلی جدی و محکم،به این فکر کن که فردایی نباشه جوری زندگی کن که انگار خدا همین یه امروز و بهت داده...اگه اینجوری فکر کنی هم به نظرت خیلی از آدما از زندگیت دور ریختنی هستن و همم اینکه میفهمی خیلی از کارا ت زندگیت بی فایده است پس بندازشون دور

دلگرفته2

این روزا اصن کلا روزای شانسه من نیستن

ینی ایشالله که باشناااا اما خب چیزی که عیان است حاجتی به بیان نداره...قبول دارم میتونست اتفاقای خیلی خیلی بدتری هم بیوفته اما خدا بهم رحم کرد و این شد سناریوم اما خب بازم بنده ام دیگه این چیزارو" شانس"  هم نمینامم اصولا...اینکه دلتو به یه چیز خوش کنی بعدا اون اتفاق به خاطر یه مسائلی نیفته خیلی سخته...اینکه یکی و از دست بدی...این حس بد که یکی تو رو هم از دست داده ....این حس مضخرف دور افتادن از بهترین رفیقات...حس مضخرف اینکه حتی نمیتونی تو چشماشون زل بزنی و درد و دل کنی و محکومی فقط به اینکه از پشت یه تلفن دو هزاری صدای نابشونو بشنوی...قبول دارید چشم یه چیز دیگه س؟!

دلگرفته

یه وقتایی هست تو زندگیت  که احساس میکنی در و دیوار و تیر و تخته دست به دست هم دادن تا تو رو بدبخت بیچاره کنن...مثلا دیدی یه روزایی روز شانست نیست از صبح که بیدار میشی همه چی طبق عادات قبلیت پیش نمیره و آخر هم یه کاری دستت میده...مثلا تو عادت داری موقع کار استراحت نکنی اما یه چیزیت میشه که از قضا اون چیز، بزرگ هم نیست انقدی اما اون روز ترجیح میدی بخاطرش استراحت کنی...بعدم میای و یهو یه اتفاق گُنده و خیلی بد میفته که تو دلت کلی عذاب وجدان میگیری که چرا برا یه چیز کوچولو نازِ خودتو خریدی تا یه چیز گُنده تر زندگیتو مثه یه کوه خاک از هم بپاشونه...آدم بعصی وقتا نمیدونه قراره چه اتفاقی براش بیفته ینی اینکه میگم بعضی وقتا درسته همیشه اما اون موقع ها حتی هیچ حدسی هم نداره...مثلا تو همیشه میری بالا چهارپایه جوشکاری میکنی اما یه روز حتی خدا هم دلش نیست تو بری بالا چهارپایه و به خاطر ارتفاع یه متری تو میمیری...میفهمی چی میگم؟!میمیری ...

اینکه میگن از لحظه لحظه زندگیتون درست استفاده کنین خیلی راست میگناااا اما به نظر من عادتای بزرگتونو به خاطر چیزای کوچیک نفروشید حتی وقتی که میخوایید تنوع بدید!چون یهو میبینی بازم خدا دلش نیست یه اتفاق بدتر میفته وسط زندگیتون...

و آها اینا رو گفتم اصن شاید هیچکدومتون نتونید اینا رو به زندگی فعلیتون تعمیم بدین اما چون مناسب حس و حال و شرایط این روزامه گفتم اینجا بمونه

معرفی میباشد...

اسمم مینا...اسم مستعار

خوشبختانه جز خودم و خودم و خودم، واقعا و واقعا و واقعا هیشکی و ندارم 

بچه شمالم..بزرگ شده دامغانم و الان 7ماهه مجدد برگشتم شمال.

یک سابقه کنکور دارم از نوع تجربی و امسال پشت کنکور هستم.

بعدا عاشق شعر،خطاطی،ماندالا و هر کاری که به خط ربط داشته باشه

کتاب نمیخونم زیاد اما تقریبا روزی یه شعر و میخونم.عاشق شعرای فاضل آقای نظری ام...

دیگه چیزی به ذهن مبارکم خطور نمیکنه...

ها یادمان آمد گل و گلدان و خاک بازی را بسی زیاد دوست دارمو با گیاه خیلی  دوستم...عاشق اینم به آهنگ گوش بدم و به کارهام فکر کنم...و واقعا دیگه چیزی مد نظرم نیست

آمدم جانت بقربانم ولی حالا چرا

من دوباره امدم...

تقریبا چون  دلم برا این وبلاگ از ته سوخت یکم زود به زود تر میام...

نمیدونم چی قراره بنویسم هااااا اما میام...

خب بزارید مثلا روز مرگیمو بنویسم...هر چند هیشکی نیست بخونه اما سری بعد خودم میام میخونمش کیف میکنم

بزارید بعد عمری تو یادداشت بعدی خودمو معرفی بنمایم...که اگه باز بین این اپ تا اون پ فاصله افتاد یادم بمونه چندسالم بود..!!!

و یک بار دیگر...

الان دقیقا بی هدف دارم مینویسم

ینی دارم مینویسم فقط که نوشته باشم 

ینی مینویسم که یه وقت خدای نکرده زشت نباشه ننوشتم...

ینی بنویسم که یکی میاد وب و میبینه نگه این دختر سالی یه بار پست میزاره...ببخشید سالی یه بار آپ میکنه...

الان تو این لحظه که دارم این متن و مینویسم نمیدونم دوستایی که از طریق این وبلاگ باهاشون آشنا شدم کجان...اصن میان به وبلاگ من نه به وبلاگ خودشون سر میزنن یا ن...مهمم نیست چون خصلت دنیای مجازی همینه امروز  تو یه دنیا با یسری آدم فردا تو یه مدل دنیای دیگه با یسری آدم دیگه دوست و رفیق میشی ...مهم اینه تو شرایطی که هستی بخندی هر جوری که هستی...ربط حرفام به هم هم نمیدونم...اما بخند تا دنیا چه واقعی چه مجازی به روت بخنده...

نمیدونم عنوان چی باشه مثلا دلتنگی...

سلام

چقد این وبلاگا غریب شدن خدا وکیلی

یه دیقه اومدم تو وبلاگم خودم دلم براش سوخت اصن نمیدونم این به قول بلاگ اسکای یادداشت و چند نفر قراره ببینن،اما میدونم از تعداد انگشتای دستمم کمترن...به لطف عالیجناب اینستا،دیگه ملت روز مرگی هاشونو توی اینستا میزارن یادش به خیر اونموقع ها از شام دیشبمون تا معرفی  وطن و دیارمونو اینجا با بقیه به اشتراک میزاشتیم ...این فضا پر از انواع نظر سنجی ها و نمیدونم  تبادل لینک و غیره بود اما الان چی...هرچند یسری از حرفارو تو پست قبلی هم گفته بودم اما این پست و گذاشتم که یادگاری بمونه...


سلام

امروز اومدم بعد عمری به وبلاگم سر زدم...

چقد نسبت به اونموقع ها همه چی تغییر کرده

اونموقع ها حتی طاقت یک روز دوری از بلاگ اسکای جونو نداشتم

دوست داشتم دائم بیام ببینم کیا آپ کردن کیا درخواست تبادل لینک دادن و خیلی چیز دیگه...

امروز که دوباره به یاد قدیما به بلاگ اسکای سر زدم دیدم کلا ۷تا نظر دارم در حالیکه اونموقع ها وقتی دو روز نمیومدم نظرام از ۵۰ یا ۱۰۰ میزد بالا ...

چقد زود تو کمتر از سه سال یک جماعت عظیم که کلی با وبلاگامون حال میکردیم و حاضر به عوض کردنش با هیچ چیز دیگه نبودیم وبلاگامونو به یک خرابه تبدیل کردیم...چقد واقعا دنیا زود تغییر میکنه...

مرور خاطرات همیشه چیز بدی نیست

گاهی به آدم ثابت میکنه که چقد عوض شدی ...

بهتر شدی یا بدتر ...چقد واقعا الان عقایدم با این وبلاگ فرق میکنه...انگار اصن وبلاگ من نیست...انگار ازش خجالت میکشم...

چه به موقع تونستم  برگردم به وبلاگم 

اینجا یه مدت محرم رازمون بود

میومدیم درد و دلامونو توش مینوشتیم

امشبم به یاد قدیم همین کارو کردم 

چقد چیزا تو دلم مونده بود .....


اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری؛به تو بگوید نگران نباش و غصه بدهی‌هایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم، ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می‌بخشد و راحت می‌شوی.

خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است: «الیس الله بکاف عبده»؛

" آیا خداوند برای کفایت امور بنده‌اش بس نیست؟ " یعنی ای بنده ی من، برای همه کسری و کمبودهایِ

دنیوی و اُخرویت من هستم.

این سخن خدا چقدر انسان را راحت می‌کند

و به او آرامش ‌می‌بخشد ...

 لذاست که فرمود:


«الا بذکر الله تطمئن القلوب»

" دل‌ها با یادِ خدا آرامش می‌یابند. "


حاج اسماعیل دولابی


خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره ...

نعمت آسمان فقط باران نیست...

گاهی خدا رفیقی نازل میکند زلالتر از باران...


هر جا کم آوردی...

حوصله نداشتی...

گرفته بودی...

پول نداشتی...

کار نداشتی...

باطریت تموم شد...

صد بار بگو

 استغفرالله ربی و اتوب الی


آنروز که سقف خانه ها چوبی بود!

گفتار و عمل در همه جا خوبی بود!


امروز بنای خانه ها سنگ شده!

دلها همه با بنا هماهنگ شده!



زیر خط فقر تو نان و پنیری خورده ای؟


کودکت را دست خالی سوی دکتر برده ای؟


زیر خط فقر در سرما شبی خوابیده ای؟


دست پینه بسته یک کارگر را دیده ای؟


زیر خط فقر از درمانده گی خندیده ای؟


با شکست عزت نفست، مدام جنگیده ای؟


زیر خط فقر در سطل زباله گشته ای؟


با خجالت و نداری سوی خانه رفته ای؟


زیر خط فقر با فقر تفکر ساختی؟


زیر دست قلدران زندگی ات را باختی؟


چشم امید ز یاری خلایق بسته ای؟


حس نمودی از تضاد طبقاتی خسته ای؟


زیر خط فقر از پل خودکشی تو کرده ای؟


زیر دست کارفرما حس نمودی بَرده ای؟


مستاجر بودی درون دخمه ای سرد و نمور؟


مادرت را دیده ای که از دیابت گشته کور؟


پدر معتاد و بیکاری که با سیگار و دود


تن طفل خویش را سوزانده و کرده کبود


چه خبر داری تو از احوال بچه های کار


کودکی که جای تحصیل می برد هر سوی بار


زیر خط فقر شخصی مال ملت را ربود


صیغه شد شغل زنی که حرفه ای بلد نبود


زیر خط فقر اینجا صف کشیدند مردمان


هی اضافه می شود جمعیت محتاج نان


زیر خط فقر امشب یکنفر جان می دهد


زندگی نکبتش را سوت پایان می دهد ..